شازده کوچولو
جمله معروف این کتاب
انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند؛ اما تو نباید فراموشش کنی؛
تو تا زنده‌ای، نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی...

شازده کوچولو

آنتوان دوسنت اگزوپری
تعداد صفحات:
103
وضعیت:
خوندمش

این کتاب رو چند سال پیش خوندم. کتاب بسیار زیبایی هست و جملات ماندگاری داره که به احتمال زیاد همتون شنیدین. پیشنهاد می‌کنم که بخونید.

بخشی از این کتاب رو می‌زارم. این بخش به نظر من بسیار بسیار زیبا و پرمعنی است.

... در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید؛ ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت: تو کی هستی؟ چه خوشگلی! بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش! اما پس از کمی تامل پرسید: اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدم‌ها می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. این کارشان آزاردهنده است. مرغ هم پرورش می‌دهند و تنها فایده‌شان همین است. تو پی مرغ می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ایست. یعنی "علاقه ایجاد کردن"...
شازده کوچولو گفت: علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه‌ای بیش نیستی؛ مثل صدها هزار پسر بچه‌ی دیگر و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می‌فهمم... گلی هست... و من گمان می‌کنم که آن گل مرا اهلی کرده است....
روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می‌کنم و آدم‌ها مرا. تمام مرغ‌ها شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد؛ ولی صدای پای تو همچون نغمه‌ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. به علاوه خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی‌فایده است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازد و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی من زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقت شناخت هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدم‌ها بی دوست مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ نمی‌گویی. زبان سرچشمه‌ی سوتفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی.

فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
شازده کوچولو پرسید : "آیین" چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است فراموش شده، چیزی است که باعث میشه روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت با ساعت‌های دیگر فرق پیدا کند. بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: آه... من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. من که بدی به جان تو نمی خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت:درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته.
شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته خود افزود: یک بار دیگر برو و گل‌های سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز گل‌های سرخ را نگاه کرد. به آنها گفت: شما هیچ به گل من نمی‌مانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول من و روباه هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صد هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی‌همتاست.
و گل‌های سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالیست. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند، ولی او به تنهایی از همه‌ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده‌ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده‌ام... چون فقط به شکوه و شکایت او، به خود ستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام. زیرا او گل سرخ من است.
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:
خداحافظ....!!!
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: آنچه اصل است از دیده پنهان است.
روباه گفت: آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمریست که تو به پای او صرف کرده‌ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمریست که من به پای گل خود صرف کرده‌ام.
روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند؛ ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی...